شوراها و تجارب فعالین جنبش شورایی
گفتگو با سعید مدانلو
بخش سوم
یک دنیای بهتر: از تجارب مبارزاتی و اتحاد کارگران در ایندوره چه خاطره ای دارید؟ مقداری در بارۀ ظرایف کار و متحد نگاهداشتن کارگران در روند مبارزات بگویید.
سعید مدانلو: همانطور که در بخشهای اول و دوم گفتگویمان ملاحظه کردید، ﺁنچیزی که موثرترین نقش را در اتحاد و یکپارچگی کارگران کارخانه ایرانیت شماره یک بازی کرد ﺁگاهی یافتن ﺁنها از واقعیتی بود که علیرغم سودﺁوری بالای کارخانه از ﺁنان پنهان داشته می شد. واقعیتی که مسئولیت ادبار و نارسایی زندگی کارگران تماماً به عهده ﺁن بود. واقعیتِ ماهیتِ کارفرما.
هرچه ﺁگاهی کارگران از اسناد مالی، بده بستانها و دوز و کلکهای کارفرما بیشترمی شد به همان نسبت از ترس و تردیدشان کاسته و به استواریشان در تعرض به منافع کارفرما افزوده می شد. وقتی ﺁماده عمل شدند و ضرورت انجام عمل معینی را دریافتند، دیگر منتظر فرمان کسی نمی مانند، خودشان ابتکار عمل را به دست میگیرند. چه موقع و چگونه عمل کنند چیزی نبود که من یادشان داده باشم. برای نمونه، ﺁنها به محض اینکه خبر اخراج مرا از طرف رئیس کارخانه شنیدند شکی برایشان باقی نماند که من تقلبی نیستم، فوری دست به عمل شدند و یکروزه اخراجش کردند. وقتی حسین ﺁقا نگهبانی بعد از دیدن حکم اخراج من گفت: ″برو یکروز خونه بمون و خیالیت نباشه″ من واقعاً نمیدانستم چرا او با اطمینان اینچنین حرفی به من گفت. او به خوبی میدانست که این ورقه چه اثری روی کارگران خواهد گذاشت و ﺁنها دست به چه عملی خواهند زد. و یا در مورد ابتکار جلوگیری از ورود ″کارمندان ارشد″ به کارخانه که بلافاصله منجر به خواباندن تولید از جانب کارگران شد، باز هم او مبتکر این عمل شد. اینچنین کاری هرگز به فکر من نرسیده بود. او مرا از قبل در جریان این کار هم قرار نداد. شاید فکر میکرد که ممکن است از اینکار منعش کنم. من خیلی دوستش داشتم و علاقه ای هم نداشتم که در راس اینچنین عملی قرار گیرد. بخصوص که بیمار هم بود. و شاید فکر میکرد که اگر اینکارش نگرفت و کارگران حمایتش نکردند و کار به دستگیری او کشید، پای من وسط نباشد. در حالیکه قبل از ﺁن هیچگونه زمزمه و خبری از اعتصاب در میان کارگران وجود نداشت. راه ندادن ″ کارمندان ارشد″ به کارخانه خود به خود کلید اعتصاب را هم زد. او توانست نظر تعداد صد تا صد و بیست نفر از کارگران را در این مورد جلب کند. این کار او مجموعه کارگران را در مقابل یک عمل انجام شده قرار داد که دیگر راه بازگشتی برایشان باقی نگذاشته بود. در صورتیکه من مدام چه در شورا و چه در میان کارگران ﺁنها را تشویق به اعتصاب میکردم. علیرغم اینکه عده ای در مورد ضرورت اعتصاب با من همراهی میکردند منتها واکنش مثبتی از جانب کل کارگران دریافت نمیکردم. اینهم از ظرایف کار که سوال کردید. من با این تعبیر کاملاً موافقم که گفته می شود، حرکت کارگران مثل حرکت یک تراکتوراست، وقتی روشنش میکنید کلّی تِرتِر میکند تا موتورش گرم شود، منتها وقتی راه افتاد دیگر شخم میزند!
همینجا مایل هستم موضوعی را در مورد ظرایف کار در ظرفیت فردی با فعالین جوان شورایی در سطح کارخانه ها در میان بگذارم. روشن است که کمونیستها صدیق ترین انسانها در جامعه بشری هستند. هرگز نباید با زبان دیپلماتیک با کارگران برخورد کنیم. صداقت و رو راستی با کارگران درس اول است. از بکار بردن کلمات و جملات قلمبه سلمبه و نامفهوم و روشنفکر بازی پرهیز کنیم که مثلاً کارگران فکر کنند ما خیلی سرمان میشود. درعین جدیت، بکار بردن عبارات طنز ﺁمیز که با محتوای صحبتهای ما سازگاری داشته باشد یک امتیاز برای ما خواهد بود. طنزی که در لابلای صحبتهای منصور حکمت بود حرفهایش را خیلی دلنشین تر میکرد. هرگز نباید برای دست یافتن به هدفی اطلاعات نادرست به کارگران داد به این تصور که اطلاعات نادرست ما کارگران را وادار به عملی که منظور ماست خواهد نمود. ابتکارات بموقع و هوشیارانه کلید رمز موفقیت است. زمانی میرسد که یک اتفاق کوچک باعث حرکتی از جانب کارگران می شود که ما را هم به اصطلاح سورپرایز خواهد کرد. باید صبور و مطمئن باشیم و لاینقطع کار کنیم. در جمع کارگران هرجا که مقدور بود علیه کارفرما و حاکمیت کارفرماها و ضرورت تشکیل مجمع عمومی و شورا ﺁژیتاسیون کنیم به نحوی که کارگران دریابند که با اطمینان کامل و از ته دل حرف میزنیم. در ظرفیت جمعی بویژه این روزها باید علیه سندیکالیسم درمیان کارگران صحبت کنیم. هرچند که کمونیسم کارگری از هر حرکتی از جانب کارگران که کمترین اثر مثبت را هم در زندگی شان داشته باشد حمایت میکند. ولی سندیکا یک تشکیلات سرمایه داری است که گرایش به ﺁن میتواند دست بالا را در میان کارگران هم پیدا کند. منتها سندیکا بویژه در زمانی که سرمایه در بحران و ارکان حکومتش در حال از هم گسیختگی است قبل از اینکه مطالبات طبقه کارگر را درمقابل حکومت سرمایه قرار دهد ناگزیر است طرف حاکمیت سرمایه را بگیرد. چون اگر حاکمیت سرمایه به خطر بیافتد، سندیکا و سندیکالیسم هم ماهیت وجودیشان به اوضاع نامربوط شده و به خطر خواهد افتاد. انواع گرایشات سیاسی بورژوایی چپ و راست میتواند در میان طبقه کارگر هم وجود داشته باشد. گرایشات نوع بورژوایی یکسری تمایلات سیاسی بسته و منحصر به خود نیستند. در اجتماع حضور دارند و مدام به نفعشان تبلیغ می شود و به راحتی میتوانند در داخل طبقه کارگر نیز رسوخ داده شوند و یا کارگران ناگزیر شوند به این تمایلات سیاسی تمکین کنند و حاکمیت سرمایه همیشه دست بالا را در مقابل کارگران داشته و به عمر منحوسش ادامه دهد.
کمونیسم هم منشاﺀ اش طبقۀ کارگر است. طبقه کارگر اتفاقاً مربوط ترین و پایه ای ترین بدنۀ جوامع بشری را تشکیل میدهد. بنابراین تمایلات کمونیستی میتواند بخشهایی از جامعه را به منویات خود جذب کند. درنتیجه دانشجویان، جوانان و در مجموع بخشهای وسیعی از مردم را تحت تاثیر خود در ﺁورد و در تعیین سرنوشت ﺁتی جامعه نقش اصلی را ایفا نماید. برای نمونه گرایش کارگر- کارگری طبقه کارگر و حتی کمونیسم را یک اندیشه بسته و در خود و کارگران را یک صنف جدا از جامعه تعریف میکند و کمونیسم را تنها مختص کسی میداند که در کارخانه مزدوری میکند. از نظر کارگر- کارگری بقیه مردم حق ندارند کمونیست شوند و اگر هم ادعایی در این زمینه داشته باشند دروغین است. در واقعیت امر جریان موسوم به کارگر- کارگری علیرغم ظاهری که از خود به نمایش میگذارد یک گرایش منحط بورژوایی در داخل بخشهایی از طبقه کارگر است که در بهترین حالت میتواند سندیکالیسم را در داخل طبقه کارگر نمایندگی کند. اجازه بدهید در این زمینه خاطره ای را برایتان بازگو کنم.
همانطور که در بخش اول گفتگو به سمع تان رساندم، بخش چدن ریزی کارخانه شماره یک ایرانیت حدود دویست و سی نفر پرسنل داشت. ضد انسانی ترین شرایط کار که میتواند هرکجای دنیا در یک کارخانه وجود داشته باشد در این بخش برقرا بود. حرارت بسیار بالای کوره ها و دستگاههای تهویه نصب شده بر دیوارها که فرقی چندانی در بود و نبودشان وجود نداشت، ذرات دوده های سیاه و سمی کربن ناشی از تصعید چدن مذاب تمام کف و فضای سالن را ﺁکنده کرده بود و عدم وجود لباسهای عایق گرما و ماسکهای تنفسی فضای غیر قابل تحملی را در این بخش بوجود ﺁورده بود. دوده ها بر روی پوست صورت و پیشانی و دستهای کارگران می نشستند و رفته رفته به داخل نسوج بدن رسوخ میکردند. شما به صورت هر کارگر چدن ریزی که نگاه میکردید این دانه های سیاه را در داخل پوست صورت و دستهایشان می دیدید. من یکبار حدود یکساعت در داخل سالن چدن ریزی و اطراف کوره ماندم. بیشتر از این تحمل ایستادن در ﺁنجا را در خود ندیدم. احساس کردم مخم دارد میپزد و میخواهد بترکد و زدم بیرون. از کارگران پرسیدم شما چگونه این حرارت و این فضای ﺁلوده را تحمل میکنید؟ گفتند، اوایل کار سخت است ولی ما دیگر عادت کردیم! در این بخش دو نفر لمپنِ بی کلّه هم بودند که به اتفاق سرکارگر این بخش شروع کردند به ایجاد مزاحمت تلفنی و تهدید که چاقو میزنیم و می کشیمت فلان فلان شده. یکروز تهدید کردند که می اندازیمت داخل کوره چدن ریزی. ﺁنروز دیگر به قول معروف زدم به سیم ﺁخر. گوشی تلفن را انداختم و دوان دوان رفتم به بخش چدن ریزی. راستش کمی هم ترس برم داشته بود که چه خواهد شد. داخل سالن شدم، کارگران مشغول کار بودند تا قیافه برافروخته مرا دیدند تعدادیشان دست از کار کشیدند و به من نزدیک شدند. ماجرای تهدید هرروزه و به کوره انداخته شدنم و اینکه این دو نفر از چدن ریزی هستند را برایشان تعریف کردم. رفته رفته همه کارگران بخش جمع شدند. ﺁن سه نفر گویا در دستشویی یا جای دیگری پنهان شده بودند. صدای کارگران بلند شد که، فلان فلان شده ها، خودشان را به کوره پرت میکنیم. یکی گفت، من میدانم اینها چه کسانی هستند و تعدادی از کارگران رفتند که پیدایشان کنند. راستش دیگر حسابی ترس برم داشت و فکر کردم اینجا ممکن است باعث فاجعۀ بزرگی شوم. با خواهش و التماس کارگران را ساکتشان کردم و گفتم هیچ کاری با ﺁنها نداشته باشید. فکر نکنم ﺁنها مِن بعد دست به اینچنین کارهایی بزنند. بالاخره کار به خیرگذشت و از شر مزاحمت های تلفنی هم خلاص شدم.
فردای ﺁنروز که جمعه بود در شمال پارک لاله برای دریافت ترجمه ای از کتابِ به گمانم ″هجدهم برومر لویی بناپارت″ و شاید نوشته دیگری از مارکس بود، قرارداشتم. در بازگشت وارد پارک شدم. در ﺁن زمان مردم در ﺁنجا جمع می شدند و در جمعهای چند نفره با هم بحث میکردند. به یکی از این جمعها نزدیک شدم. یک ﺁدم نسبتاً قد بلند که یک اورکت سربازی چرک گرفته و کثیف و یک کتانی پاره پوره به پایش بود، داشت وسط جمع حرافی میکرد. من جملاتی در رد حرفهایش گفتم. پاسخ مرا نداد. در عوض کف دستهایش را به هم چسباند و نشان بقیه داد. کف دستها و انگشتان زخم و زیلی داشت. گفت، دستهاتو نشون بده ببینم! من هم کف دستهایم را بالا ﺁوردم. اثری از پینه و خراشیدگی در ﺁن نبود. گفت، برو، برو روی مبلت لم بده و به ″موسیقی خلقها″ یت گوش بده، شما را چه که راجع به کارگر حرف بزنید!
او خودش ظاهراً دانشجوی هنرستان صنعتی و یا جای دیگری بود که من بخوبی به خاطر ندارم. برای مدتی کار و زندگیش را ول کرد و در یکی از کوره پزخانه های اطراف شهر ری به قول خودش ﺁجر کشی میکرد و تا توانست دستهایش را زخم و زیلی کرد و لباس چرکهایش را نشسته پوشید تا در ″صف طبقه کارگر″ در بیاید و ادعا کند که امثال من لیاقت دفاع از طبقه کارگر را نداریم. تیپ و طایفه کارگر-کارگری های امروز هم هرچند که در کوره پز خانه کار نکردند منتها طرز فکرشان به همان درجه منحط است. صد رحمت به ﺁنی که رفته بود مدتی در کوره های ﺁجر پزی کار کرده بود!
تا ﺁنجایی که بخاطر دارم پیروزی کارگران در تثبیت اضافه دستمزد مطالبه شده در نیمه دوم دیماه ٥٨ حاصل شد که تقریباً یکماه بعد از ﺁن بنی صدر رئیس جمهور شد. واقعیت این بود که جمهوری اسلامی با دولت لیبرال اسلامیهای مصدقی قادر به سرکوب اعتراضات کارگری نبود. در حقیقت جمهوری اسلامی هنوز قادر به شکستن جو انقلابی و ﺁزادی ناشی از قیام عمومی که منجر به سرنگونی استبداد شاهنشاهی شده بود، نشده بود و از اینجهت دولت ملی اسلامی مصدقیون از طرف جناح خمینی و ابواب جمعیش ناکارﺁمد و خطرناک به حال کل جمهوری اسلامی تشخیص داده شد و در برکناریش تعجیل داشتند. بعد از سقوط دولت بازرگان تا سرکار ﺁمدن بنی صدر سه ماه فاصله بود و در این مدت کارفرما ناگزیر همان مصوبات دولت بازرگان را به رخ کارگران میکشید. یکی دو ماه قبل از سقوط حکومت بازرگان تعدادی حزب اللهی ریشدار و یکی دو ملا شروع به رفت و ﺁمد به کارخانه کردند. رفته رفته کارفرما چند ﺁدم ریشدار را استخدام کرد که بیشتر در بخشها می چرخیدند و فعالین را شناسایی میکردند. یکی دوبار تعدادی از لمپنهای کمیته اسلامی شهرری که در ﺁنزمان در میان فعالین سیاسی به سبعیت معروف بودند بکارخانه ﺁمدند. کارگرانی که در شهر ری و قرچک ورامین زندگی میکردند تعدادی از ﺁنها را با اسم و رسم می شناختند. یکیشان معروف به عسکر ورامینی، گفته می شد که چند ماه قبل از قیام زن جوانی را در قرچک کشته و متواری شده بود. او بعد از قیام با یک اسم عوضی و یک ریش توپی از کمیته شهر ری سردرﺁورد. دیگری با معروفیت اسی ضامندار که گفته میشد همیشه یک چاقوی ضامندار که با فشار دکمه ای تیغه چاقو به بیرون می جهید در دستش بود و سرکوچه می ایستاد و هرکسی از کنارش رد میشد دکمه را فشار میداد و تیغه چاقو به بیرون می پرید. او چندین فقره چاقوکشی در پرونده اش داشت. بعد از قیام او چاقویش را با کلاشنیکف عوض کرده بود. او یکهفته بعد از پایان ماجرای اضافه حقوق به حسابداری ﺁمد، دقایقی در چارچوب در ایستاد، نگاه غضبناکی به من انداخت و رفت.
بعد از اتمام کار اضافه دستمزد موقعیت بسیار مناسبی برای مرئی کردن دو بند دیگر اساسنامه شورا که قبلاً توضیح دادم بوجود ﺁمده بود. کارگران به عینه تجربه کرده بودند که اطلاع داشتن از امور مالی کارخانه و دخیل شدن در ﺁن تا چه اندازه برایشان ضروری و مفید است. امکان تعرض به اختیارات کارفرما برای شورا از این نظر بسیار میّسر شده بود و بی شک از پشتیبانی قوی کارگران از بابت این امر برخوردار می شد. همان زمان می شد تصور کرد که شادی ناشی از دریافت اضافه دستمزد حداکثر ششماه تا یکسال نخواهد پایید و با بالارفتن نرخ تورم دوباره اوضاع زندگی کارگر همان ﺁش و همان کاسه خواهد بود. اگر قرار بود شورا فعالیتش را در این سطح محدود کند در بهترین حالتِ ممکن یکسال بعد دوباره میبایست یکسال جنگ و جدل کنیم تا بلکه اضافه دستمزد دیگری را به کارفرما تحمیل کنیم. تعرض به کارفرما در سطح امور مالی و استخدامی و همچنین نظارت و اعمال نظر در امور استخدامی و مقررات کار هرچند که در سطح یک کارخانه بود منتها فی نفسه یک حرکت سیاسی بود که ورای مطالبات صنفی کارگران قرار میگرفت. در حقیقت سطحی از کنترل کارگری در امور کارخانه را تامین میکرد.
یک روز قبل از تشکیل اولین جلسه شورا بعد از اتمام ماجرای اضافه حقوق من داشتم ″خیالات خوبی″ را توی سرم می پختم و قصد داشتم شورا را مستقیماً ببرم روی همان دو بند اساسنامه که یک لشکر شصت- هفتاد نفره و همگی مسلح از لمپن پاسدارهای کمیتۀ شهر ری وسط روز بی خبر به کارخانه ریختند به بخشهای مختلف کارخانه هجوم بردند و شروع کردند به ضرب و شتم کارگرانی که از قبل شناسایی کرده بودند. حسین هاچک را ﺁنچنان زدند که بیهوش شد و با ﺁمبولانس روانۀ بیمارستان شد. به حسابداری ریختند و من در ﺁنجا نبودم. برای انجام کاری به شرکت تعاونی رفته بودم. فتح الله راننده فوری به شرکت تعاونی ﺁمد و گفت، زود باش بیا فرارت بدم، اونها الان در حسابداری هستند و دنبالت میگردند. صدای تیرهای هوایی که پاسداران در میکردند شنیده میشد. او مرا سوار مینی بوس کرد و بسرعت از کارخانه خارج شدیم. ح- ت هم جان سالم بدر برده بود و من بارها به او گفتم به کارخانه نرود که خطرناک است. ﺁنطور که بعدها شنیدم، گویا او مدتی بعد برای دریافت مقداری از حقوقش که طلب داشت به کارخانه رفت. همانجا دستگیر و روانۀ زندان شد. یک سال و نیم پیش در کنگره اول حزب در ﺁلمان فهمیدم که ح- ت مدتی با شما ( سیاوش دانشور) در زندان همبند بود. پاسداران در تعقیب من بودند. ناگزیر شدم تهران و خانه ای که در ﺁن زندگی میکردم را ترک کنم و به شمال بروم. دوماه بعد در شمال دستگیر و به دست ده نفر حزب اللهی بشدت کتک خوردم و از ﺁنجا به زندان سپاه پاسداران در عشرت ﺁباد تهران منتقل شدم. نحوه ای که از ﺁن زندان فرار کردم خود داستانی دیگر است که از حوصله این گفتگو خارج است.
بنی صدر که رئیس جمهور شد، ماجرای ″ شورا پورا″ مالیده اش که معرّف حضورتان است در واقع تیر خلاصی بود که به شورا های کارخانه ها در سراسر مملکت زده شد و همه کارخانه ها به تسخیر حزب اللیها و پاسداران ﺁدمکش جمهوری اسلامی درﺁمد. هرچند که بنی صدر هم برای سرکوب تمام و کمال کارگران و مردم ﺁزادیخواه به اندازه کافی و وافی مطلوب نظر جناح خمینی و ملاهای دور و برش واقع نشد و تا سی ام خرداد ٦٠ نتوانست دوام بیاورد و پرونده اش یکسال و اندی بعد بسته شد.
شش و یا هفت ماه از ماجرای حمله به کارخانه گذشته بود. یکی دوماهی بود که من در حسابداری دفتر مرکزی شرکت کابل سازی ﺁلومتک مشغول به کار بودم و یکروز عصر بعد از پایان کار اداری در خیابان منتظر تاکسی بودم که یک اتومبیل رنو جلوی پایم ایستاد، بوق زد، نگاه کردم، حسن بهبهانی بود. سوار شدم. حسن برایم تعریف کرد که حسین هاچک به کما رفت و بعد از مدتی در بیمارستان درگذشت و حسین ﺁقا نگهبانی هم سرطانش عود کرد و در خانه اش بستری شد. من با اینکه یکبار به خانۀ حسین ﺁقا نگهبانی در شهر ری رفته بودم ولی کوچه پس کوچه ها را بخاطر نمی ﺁوردم که به عیادتش بروم. خاطره این انسان شریف و بزرگ هنوز که هنوز است و تا زنده ام برایم عزیز است.
مدتها قبل که در کارخانه بودم با فعالین سازمان رزمندگان و پیکار حشر و نشر داشتم ولی ﺁنچنان که باید جذبشان نشدم. اواخر کارم در کارخانه ایرانیت بود که با جریان سهند و سازمان اتحاد مبارزان کمونیست ﺁشنا شدم. بحثهای منصور حکمت در نشریه بسوی سوسیالیسم فوق العاده جذاب بود. بویژه بحثهایی که او در مورد ماهیت جناح اسلامی پرو خمینی انجام میداد، جناحی که وظیفه اصلی سرکوب و جمع کردن بساط انقلاب و ﺁزادی را بعهده داشت و کمتر سازمان و جریان سیاسی ای بود که به اینچنین چیزی باور داشته باشد، فوق العاده مورد توجه بسیاری از فعالین چپ قرار گرفته بود. به عنوان فعال هوادار این جریان سیاسی در خیابانهای انقلاب، نواب و محلۀ سلسبیل با پهن کردن بساط فروش و توزیع نشریات مشغول فعالیت شدم و احساس میکردم ارزش کاری را که انجام میدهم به هیچ وجه کمتر از فعالیتم در کارخانه نیست.
رفقای عزیز، در هر عرصه ای که فعالیت میکنید، خیابان، کارخانه و یا هرکجا. مادامی که امر بی بدیل و انسانی طبقه کارگر را به پیش میبرید، کارتان به یک اندازه مهم و با ارزش است.
رزمتان پایدار و ﺁمال انسانیتان برقرار باد.
زنده باد انقلاب کارگری
زنده باد سوسیالیسم
بیست و پنجم سپتامبر ٢٠١٢